×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

خزان عشق--->فصل هشتم

 دستان سردم

نیمه شب شاید نگاهی تازه را



 نیمه شب شاید بشاید خنده ای 


نیمه شب اندوه  یاد رفته ای



نیمه شب آوازی از فصلی بزرگ



نیمه شب برق نگاهی منتظر



نیمه شب عمق نگاهی پر ز برق



نیمه شب اشکی .تبسم . بهت  و بهت



نیمه شب عشق  و سکوتی وهم زای



نیمه شب کامی به نام نام عشق



نیمه شب  عریانی احساس و قلب



نیمه شب فریاد هستی با شهود



نیمه شب بغضی ز ایامی که رفت



نیمه شب نقشی ز بودن های من



نیمه شب طرحی ز سودن های  من



نیمه شب هر فصل و ماه و سال و روز



نیمه شب ساعت دقیقه لحطه دم



نیمه شب معنای  بودن های من



نیمه شب تفسیر متن بودست



نیمه شب مرموز از شادی.غم است



حال ای خواننده این واژه ها



خود بگو از نیمه شب هایت  همی



یافته ای حرفکی یا چیزکی...



حس  و حالی از دلی یا کرنشی....




اگر عشقی در میان باشد٬آنگاه نه زن ارباب است و نه مرد٬بلكه عشق است كه فرمان میراند.عشق كه باشد٬مرد و زن٬هر دو٬در عشق مستحیل میشوند٬ناپدید میشوند٬عشق هر دو را در آغوش خود میگیرد. ----------------------------------------------- ناهید با تعجب گفت:چه عجب نگفت نه مرسی كار دارم باید زود برم خونه... احسان خندید و گفت:بابا بیچاره واقعا" درساش سخته...قصد خود نمایی نداره. در این موقع ناهید برگشت به سمت من و چشمكی زد و با خنده گفت:خوب پس حالا كه حمیدرضا میاد ماشین ما هم جا نداره بهتره الهام رو بفرستیم توی ماشین حمیدرضا... یكدفعه داغ داغ شدم...احسان با حالت عصبی به ناهید نگاه كرد و بعد با صدایی ﺁرام ولی عصبی گفت:ناهید...بار ﺁخرت باشه این حرف رو زدی...فهمیدی؟ ناهید خودش را جمع و جور كرد و گفت:ولی من شوخی كردم...الهام خودش فهمید... احسان به میان حرف ناهید پرید و با صدای محكمتری گفت:بسه ناهید...به جدی كه حق نداری بگی...ولی به شوخی هم نمیخوام دیگه در این مورد حرف بزنی... ناهید خندید و دستش را روی شانه ی احسان گذاشت و گفت:خیلی خوب بابا...چقدر زود عصبانی میشی...منم میدونم حاضر نیستی كسی به خواهر خوشگلت حتی نگاه كنه ولی اول و آخرش چی؟... احسان در ضمنی كه دنده ی ماشین را عوض میكرد دوباره با عصبانیت گفت:ناهیدتمومش میكنی یا همین الان الهام رو ببرم خونه... ناهید با تعجب به من و احسان نگاه كرد و گفت:خیلی خوب چرا داد میزنی...باشه دیگه حرف نمیزنم. از واكنش احسان اصلا" خوشم نیامده بود و از اینكه جلوی من سر ناهید داد كشیده بود احساس خجالت میكردم اما ناهید بلافاصله برگشت و با لبخند دست من را گرفت و گفت:نگران نشو خوشگله...من به این دیوونه بازیهای احسان عادت دارم. ولی احسان هنوز كمی عصبی بود.من اصلا" حرفی نمیزدم...بالاخره بعد از طی مسیری نسبتا" طولانی هر سه ماشین در گوشه ای پارك كردند و از ماشینها پیاده شدیم.ناهید با شگرد و كلكهایی كه خالی از عشق و محبت نبود احسان را از ﺁن حالت عصبانی بودن خارج كرد.وقتی وارد رستوران شدیم چهره ی احسان حالت عادی به خودش گرفته بود.سر میز شام ناهید یك میز گرد را انتخاب كرد و همه دور میز نشستیم...كنار من ناهید و نازنین نشستند و فرهاد كنار نازنین و احسان هم كنار ناهید نشست...حمیدرضا درست رو به روی من قرار گرفت...اول كمی ترسیدم و فكر كردم الان احسان دیوانه بازی در میاورد ولی خوشبختانه اصلا" متوجه این موضوع نشد...حمیدرضا هم اصلا" هیچ حركت خارج از نزاكتی انجام نداد.اولش خیلی احساس

Naghmehsara (553)

اضطراب بهم دست داده بود ولی وقتی متوجه ی جو كاملا" عادی در بین خودمان شدم كم كم منهم حالت عادی پیدا كردم.بعد از غذا متوجه شدم كه هر چه فرهاد و احسان اصرار كردند ولی حمیدرضا بر خلاف میل ﺁنها پول شام را پرداخت كرد.موقع خداحافظی برای لحظه ای نگران شدم كه نكند حرفی از اتفاق بعد از ظهر بزند ولی اصلا" صحبتی نكرد و باز هم مودبانه خداحافظی كرد و از هم جدا شدیم.احسان اول ناهید را رساند...فهمیدم خانه ی ﺁنها در خیابان ﺁذربایجان است...مادر ناهید را هم همان شب جلوی درب خانه شان دیدم.خیلی به خود ناهید شباهت داشت فقط معلوم بود سختی روزگار پیریش را سرعت بخشیده است ولی روی هم رفته خیلی خوش برخورد بود.در راه برگشت احسان زیاد حرف نزد.وقتی رسیدیم خانه بابا هم ﺁمده بود اما چون دیر وقت بود و شام هم خورده بودیم عذرخواهی كردم شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.وقتی روی تخت دراز كشیدم چهره ی حمیدرضا دائم جلوی صورتم میامد...خیلی با شخصیت بود...قد بلندی داشت با موهایی مشكی به سمت بالا...ابروهایی پر پشت و كشیده و چشمهایی بسیار دقیق و تیز كه گاهی از دقت نگاهش ﺁدم را به زحمت می انداخت...بسیار شمرده و با صدایی ﺁرام صحبت میكرد...كلا" به قول ناهید از چهره ی جذابی برخوردار بود...ولی روی هم رفته به نظر میامد خیلی خودش را میگیرد یا شاید من اینطوری برداشت كرده بودم اما با تمام جذابیتش گوشت تلخ به نظر میامد. فردا صبح وقتی به دانشكده رفتم بی معطلی وارد سالن شدم.فكرم عجیب مشغول كتابهایی كه پیدا نكرده بودم شده بود و نمیدانستم چطوری باید ﺁنها را تهیه كنم...سرم را بالا گرفتم...دیدم حمیدرضا جلوی درب اتاق اساتید با ﺁقای فرهانی كه یكی از درسهای اصلی ما را ﺁموزش میداد در حال صحبت است.همانطور كه نزدیك میشدم كاملا" متوجه بودم كه حمیدرضا به من نگاه میكند وقتی به ﺁنها رسیدم...... همانطور كه نزدیك میشدم كاملا" متوجه بودم كه حمیدرضا به من نگاه میكند وقتی به ﺁنها رسیدم به استاد سلام كردم و از جلوی ﺁنها رد شدم.هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم كه شنیدم صدایم میكند:خانم نعمتی...ببخشید. ایستادم و به سمتش برگشتم...لبخند خاصی روی لبش بود به طرفم ﺁمد و گفت:سلام. خجالت كشیدم از اینكه بهش سلام نكرده بودم ولی خودم را نباختم سریع گفتم:سلام...ببخشید من باید سلام میكردم اما... خندید و عینك ظریف طبی اش را عقب فرستاد و گفت:مهم نیس...خواستم ببینم كتابها رو پیدا كردی؟ به چشمهایش نگاه كردم...لبخندی به لب داشت...كفرم در ﺁمده بود...سریع گفتم:نخیر...هنوز نه... یكدفعه صورتش به عرق نشست...سریع نگاهش را از چشم من گرفت و در كیفش را باز كرد و گفت:این یه جلد رو فعلا" داشته باش تا بعد... كتاب را گرفتم و نگاه كردم یكی از ﺁن سه جلد مورد نظرم بود...به حمیدرضا نگاه كردم.با دستمال عرق پیشانی اش را پاك كرد و گفت:فرمایشی ندارید؟ با خجالت و مكث گفتم:دو جلد دیگه اش رو از كجا باید تهیه كنم؟ لبخندی زد و گفت:اونها رو هم برات میارم. به ساعتش نگاه كرد و ادامه داد:ببخشید من داره دیرم میشه باید سریع برم...خداحافظ. با عجله برگشت و از سالن بیرون رفت.همانجا ایستاده بودم و كتاب به دست رفتنش را نگاه میكردم...كتاب را در كیفم گذاشتم و وارد كلاس شدم.خیلی خوشحال بودم كه كتابها را گیر ﺁورده ام.ﺁن روز سه شنبه بود و من تا ظهر بیشتر كلاس نداشتم...ساعت ﺁخر از ساختمان دانشكده كه بیرون ﺁمدم با تعجب دیدم حمیدرضا پایین پله های دانشكده ایستاده و روزنامه ای را كه در دست دارد مطالعه میكند.به ﺁرامی از پله ها پایین رفتم...همچنان سرگرم خواندن روزنامه بود...از جلویش رد شدم و به طرف درب خروجی محوطه رفتم.مسیر ساختمان دانشكده تا درب خروجی تقریبا" دویست قدم بود.نزدیكیها ی درب كه رسیدم صدای دویدنهایی را پشت سرم شنیدم.برگشتم دیدم حمیدرضاست...ایستادم تا به من برسد...این بار سریع سلام كردم.او هم بعد از جواب دادن سوئیچش را از جیبش بیرون ﺁورد و گفت:ماشین اونطرف خیابونه...تو یه كوچه. بعد به سمت درب خروجی حركت كرد.ایستادم و گفتم:اما من نمیتونم با شما بیام. ایستاد و به طرف من برگشت با تعجب گفت:چرا؟!!! گفتم:من اجازه ی چنین كاری رو ندارم. به طرف من ﺁمد و گفت:اجازه نداری؟...ببخشید منظورت رو نمیفهمم... كمی این پا و ﺁن پا كردم و گفتم:من الان باید به خونه برگردم. سریع جواب داد:خوب من میرسونمت. بلافاصله گفتم:نه...مرسی...شما لطف دارید ولی من اجازه ی این كار رو ندارم. سامسونت را در دستش جا به جا كرد و گفت:خوب با منزل تماس بگیر و بگو امروز كمی دیرتر میری... نگاهش كردم و گفتم:ببینید ﺁقای دكتر...من نمیدونم شما چطوری فكر میكنید...ولی من از این ﺁزادیها ندارم و اصولا" از این كارهام خوشم نمیاد كه با فرد غریبه ای بیرون منزل وقت گذرونی كنم. لحظه ای ایستاد و به من نگاه كرد بعد گفت:منم قصد وقت تلف كردن ندارم ولی واقعا" دلم میخواد بیشتر با شما ﺁشنا بشم...خواهش میكنم... برای لحظه ای تمام بدنم داغ شده بود...كسی مثل حمیدرضا با ﺁن همه دك و پز ظاهرش چه راحت از من خواهش میكرد!!! یعنی تمام روابط دخترها و پسرها این طوری شروع میشده و من نمیدانستم؟!!! گفتم:ولی ﺁخه... دوباره تكراركرد:ازتون خواهش كردم. نمیدانستم باید چی جوابش را بدهم با تردید گفتم:پس اجازه بدید با منزل تماس بگیرم. سریع گوشی اش را به طرف من گرفت ولی گفتم:نه متشكرم با گوشی خودم تماس میگیرم. شماره منزل را گرفتم...صدای احسان را از پشت گوشی شناختم...بعد از سلام گفتم:من امروز كمی دیر میام. احسان كمی مكث كرد و پرسید:چرا؟...امروز كه سه شنبه اس و تا ظهر بیشتر كلاس نداری! گفتم:كار دارم...كارم كه تموم شد برمیگردم...كاری نداری؟..خداحافظ. گوشی را قطع كردم.میدانستم اگر زیاد طولش میدادم احسان خودش را رسانده بود.حمیدرضا به من نگاه میكرد...لبخندی زد و گفت:احسان بود نه؟ با تعجب نگاهش كردم و گفتم:از كجا فهمیدید؟ خندید ولی جوابی نداد.با هم به طرف دیگر خیابان رفتیم و وارد یك كوچه شدیم كه ماشینش را در ﺁن پارك كرده بود وقتی سوار ماشینش شدم اضطراب كاملا" در صورتم معلوم شده بود! من واقعا" تا آن موقع از این كارها نكرده بودم و اصلا" تجربه ی قبلی در این زمینه نداشتم.وقتی او هم در ماشین نشست گفت:موافقی ناهار بریم بیرون؟ با تعجب نگاهش كردم و از اینكه خیلی خودمانی و راحت صحبت میكرد احساس خوبی نداشتم.گفت:دلم میخواد باهات راحت صحبت كنم و دوست دارم تو هم همینطور باشی...البته از ظاهرت كاملا" مشخصه كه برات خیلی سخته...اما فكر میكنم كم كم تو هم با من راحت میشی...من اصولا" از نقش بازی كردن خوشم نمیاد و باید بگم كه سالهاس دنبال یه مورد مناسب برای خودم میگردم و با توجه به اینكه موارد خیلی زیادی هم پیش رو داشتم ولی چیزی رو كه در وجود تو توجهم رو جلب كرد در هیچ كس ندیده بودم و شاید همون یه چیز باعث شد به همین راحتی ازت درخواست دوستی كنم... با تعجب گفتم:دوستی؟!!!!!! خندید و گفت:خوب ﺁره...به هر حال برای شناخت باید دوستی باشه...الان زمانه علم غیب گذشته . با عجله گفتم:ﺁقای دكتر اگه براتون امكان داره این دفعه اجازه بدید من زود به خونه برگردم فقط اگه براتون امكان داره كتابها رو به من بدید... كاملا" دست و پایم را گم كرده بودم و حال عجیبی داشتم...حال خیلی بدی...ترسیده بودم!..ولی از چی نمیدانم

    

Naghmehsara (602)

سری 32 تصاویر متحرک عاشقانه � بهمن ماه ۹۲ - سری چهاردهم,تصاویر متحرک عاشقانه

 

جمعه 21 شهریور 1393 - 2:57:18 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 30 شهریور 1393   7:28:57 AM

 shaba [AloneBoy.com] kojaei عاشقم

عاشقم
اهل همین 
کوچه‌ی بن‌ بست کـناری

که تو از پنجره‌اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی

تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره‌ی باز کجا؟

من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟

تو به لبخند و نگاهی

منِ دلداده به آهی

بنشستیم

تو در قلب و

http://ba-to-khoshbakhtam.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 27 شهریور 1393   8:43:04 AM

Likes 1

خانومي داشتان ناقص بود يا من نتونستم كلشو ببينم؟عکس های زیبای عاشقانه و رمانتیک جدید

http://noorani.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 25 شهریور 1393   6:21:59 PM

Likes 1

متون زیبا همراه با عکسهای قشنگ و آهنگ نازت جذاب بودند همیشه شادکام باشی

http://parande.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 23 شهریور 1393   1:03:43 PM

Likes 1

چه چهره مظلومی خیلی قشنگ بود

ارسال پيام

شنبه 22 شهریور 1393   4:35:20 PM

Likes 1

هرچه توفان بيشتر طول بكشد بهتر است

زيرا هواي خوب و دل انگيزطبيعت را بي سبب نخواهم دانست

كار دنيا ميگويند همينگونه است

ارسال پيام

شنبه 22 شهریور 1393   4:34:20 PM

Likes 1

ان مع العسر يسرا

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

499607 بازدید

42 بازدید امروز

32 بازدید دیروز

646 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements